جمعه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۱:۴۰ ب.ظ
دیوار به آیینه
از شوق تماشای شب چشم تو سرشار
آیینه به دست آمده ام بر سر بازار
هر غنچه به چشم من دلتنگ جز این نیست
یادآوری خاطره ی بوسه ی دیدار
روزی که شکست آینه با گریه چه می گفت؟
دیوار به آیینه و آیینه به دیوار!
کشتم دل خود را که نبینم دگری را
یک لحظه عزادارم و یک عمر وفادار
چون رود که مجبور به پیمودن خویش است
آزاد و گرفتارم – آزاد و گرفتار
ای موج پر از شور که بر سنگ سرت خورد
برخیز فدای سرت، انگار نه انگار
تا لحظه ی بوسیدن او فاصله ای نیست
ای مرگ به قدر نفسی دست نگه دار
فاضل نظری، آن ها
۹۳/۰۲/۰۵