با خودمون چند چندیم
بنویس
بنویس
شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد!
تو بیا کز اول شب در صبح باشد
عجب است اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد؟!
ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت
که محّب صادق آن است که پاکباز باشد
به کرشمهی عنایت نگهی ب سوی ما کن
که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد
همه شب در این خیالم که حدیث وصل جانان
به کدام دوست گویم که محل راز باشد
چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی
تو صنم نمیگذاری که مرا نماز باشد
نه چنین حساب کردم چو تو دوست میگرفتم
که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد
دگرش چو باز بینی غم دل مگوی سعدی
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد.
دست آن کودک که ول شد
در شلوغی خیابانها
طعم آن دستم...
___________
+چه حرفها که درونم نگفته میماند
خوشا به حال شماها که شاعری بلدید
++میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست...(حافظ)
+++ این درِ بسته عزیز دل من، بسته به توست...
شده باور کنی و در بزنی، وا نکنند؟
+++++ای غم بگو از دستِ تو، آخر کجا باید شدن؟
در گوشهی میخانه هم ما را تو پیدا میکنی
ببخش اگه اموالتو غصب کردم
بسم الله الرحمن الرحیم
والعصر، ان الانسان...
نخوان
ادامه اش را نخوان
همینکه به روزگار قسم میخوری یعنی عصر و روزگار پاک است..
میدانم که مشکل از من است..
++ من بعد دیگه نظرات تایید نمیشن.
برای مدیر وبلاگ اگر فرمایشی دارید بنویسید:)
یاعلی.
مرا می بینی و هردم زیادت می کنی دردم
بسامانم نمی پرسی نمی دانم چه سر داری
به در مانم نمی کوشی نمی دانی مگر دردم
نه را است این که بگذاری مرا بر خاک و برگردی
گذاری آروبازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم
فرو رفت از غم عشقت دمم دم می دهی تا کی
دمار از من بر آوردینمی گویی بر آوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می جستم
رخت می دیدم و جامی هلالی باز می خوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تا گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش می باش با حافظ برو گو خصم جان می ده
چو گرمی از تو می بینم چه باک از خصم دم سردم
حافظ
از شوق تماشای شب چشم تو سرشار
آیینه به دست آمده ام بر سر بازار
هر غنچه به چشم من دلتنگ جز این نیست
یادآوری خاطره ی بوسه ی دیدار
روزی که شکست آینه با گریه چه می گفت؟
دیوار به آیینه و آیینه به دیوار!
کشتم دل خود را که نبینم دگری را
یک لحظه عزادارم و یک عمر وفادار
چون رود که مجبور به پیمودن خویش است
آزاد و گرفتارم – آزاد و گرفتار
ای موج پر از شور که بر سنگ سرت خورد
برخیز فدای سرت، انگار نه انگار
تا لحظه ی بوسیدن او فاصله ای نیست
ای مرگ به قدر نفسی دست نگه دار
فاضل نظری، آن ها
اگر عاشق نشدم خشک و ترم را بشکن
پس گرفتم جگرم را کمرم را بشکن
اگر از چشمه یِ این خانه نخوردم آبی
بعد از آن سبز شدم برگ و برم را بشکن
اگر از کوچه ی معشوق عبورم دادند
من اگرکه نشِکستم تو سرم را بشکن
چند وقتیست که در پیش تو سرسنگینم
با دوتا قطره غرور جگرم را بشکن
آنقدر گریه نکردم دلِ من قفل شده
یک شب جمعه بیا قفل حرم را بشکن
دستِ من آبرویم را به در ِ خلق تو برد
به تلافیش تو دست دگرم را بشکن
تو که تا پشتِ در ِ قلعه ی من آمده ای
لطف کن دست بینداز درم را بشکن
نامه دادم به تو دیروز جوابش نرسید
آه کمتر دل این نامه برم را بشکن
من نشان میدهمت بیشتر از آینه ات
تو فقط سنگ بزن بیشترم را بشکن
پای بیرون بنه پیشانی من سجده کند
بعد از آن مهر نماز سحرم را بشکن
اگر از بام تو پرواز کنم میمیرم
پس بیا زود بزن بال و پرم را بشکن
ماه هم بعد اباالفضل ندارد لطفی
پس شبِ چهاردهم هم قمرم را بشکن
این چه ماهی است که در هر گذری سوخت و ساخت
روی نی بند نشد گردن اسبش انداخت
چه جمعه ای... چه غروب غریب و دلگیری...
چرا سراغی از این جمعه ها نمی گیری؟
مسافری که هنوز و همیشه در راهی!
کجای راه سفر مانده ای به این دیری؟
به پیشواز تو آغوش زندگی جان داد
بیا پیاده شو از این قطار تأخیری...
چقدر پیر شدی روی گونه هایم اشک!
تو سال هاست که از چشم من سرازیر...
چقدر ماندی در بند انتظار ای دل!
شدی شبیه دیوانگان زنجیری...
چقدر شاعر مفلوک! قلبت از سنگ است
چطور از غم دوری او نمی میری...
قسمت نشد که گاه به گاهی ببینمت
حتی به قدرِ نیم نگاهی ببینمت
تکلیفِ بیقراری این دل چه می شود؟!!!
اصلاً شما اگر که نخواهی ببینمت...
ای کاش یک سه شنبه شبی قسمتم شود
در راهِ جمکران سر راهی ببینمت
یا که مُحَرَمی شود و بین کوچهای
در حالِ کارِ نصبِ سیاهی ببینمت
آقا خدا نیاوَرَد آن روز را که من
سرگرم می شوم به گناهی ببینمت
با این دلِ سیاه و تباهم چه دلخوشم
بر این خیالِ کهنه یِ واهی: ببینمت!
دارم یقین که روز ِ وصالِ تو می رسد
ذکر لبم شده که الهی ببینمت
سلام حاج احمد
نمیدونم اگه برگردی چه برخوردی باهامون میکنی...
ولی من هنوز ته دلم امید دارم که یه روزی برگردی...
به من نه، به حرمت اشک های دل مادرت...
این کلیپ رو از دست ندید (حاج سعید قاسمی هم رزم حاج احمد متوسلیان)
اگر متوسلیان به ایران می آمد...
*************************
خدایا اگر دستبند تجمل
نمیبست دست کمانگیر مارا
کسی تا قیامت نمی کرد پیدا
از آن گوشه کهکشان تیر ما را
ولی خسته بودیم و یاران همدل،
به نانی گرفتند شمشیر مارا
ولی خسته بودیم و می برد طوفان
تمام شکوه اساطیر ما را
طلا را که مس کرد دیگر ندانم
چه خاصیتی بود اکسیر ما را
آن چیزی که حجم عمل را زیاد میکند، ولو حجم مادیش کم است، آن "لله" بودن و اخلاص است. یک عمل ممکن است به حسب حجم مادیش بسیار کم باشد، لکن به حسب معنا از هم اعمال، یا از اکثر اعمال، حجم معنویش بیشتر باشد.
صحیفه امام، ج10 ص245
ملاک سنجش اخلاص در کارها:
گاهی وقت ها خود انسان هم در اشتباه است لکن باید فکر کند حالا این کاری که من دارم میکنم و این قدر خوشحالم برای اینکه برای خدا این کار را کردم، اگر یک کسی بهتر از من این کار را انجام بدهد، حاضرم که این کار را به او بدهم و خوشحال تر هم بشوم برای اینکه، او بهتر برای خدا کار میکند یا نه. اگر اینجا آدم فهمید که نه، این طور نیست، حاضر نیست این کار را، بداند این خدایی نبوده صرف خدایی اخلاص نبوده در آن.
صحیفه امام، ج19، ص 448
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بی سرو سامان که مپرس
کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد
که چنانم من ازین کرده پشیمان که مپرس
بعد از این، عمری اگر باقی بود
طوری از کنار زندگی میگذرم
که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزدو
نه این دل ناماندگار بی درمان...
سید علی صالحی
با صدای مرحوم خسرو شکیبایی