يكشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۹:۱۲ ق.ظ
مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم
مرا می بینی و هردم زیادت می کنی دردم
تو را می بینم و میلم زیادت می شود هر دم
بسامانم نمی پرسی نمی دانم چه سر داری
به در مانم نمی کوشی نمی دانی مگر دردم
نه را است این که بگذاری مرا بر خاک و برگردی
گذاری آروبازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم
فرو رفت از غم عشقت دمم دم می دهی تا کی
دمار از من بر آوردینمی گویی بر آوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می جستم
رخت می دیدم و جامی هلالی باز می خوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تا گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش می باش با حافظ برو گو خصم جان می ده
چو گرمی از تو می بینم چه باک از خصم دم سردم
حافظ